داستانی ست



من همچنان برای سحر فردا برنامه‌ریزی می‌کنم. شب‌ها تصمیم می‌گیرم سحر بیدار شوم و از پنج تا هشت صبح را دقیقه به دقیقه برنامه می‌ریزم، اما صبح که می‌رسد یک‌خط درمیان این دقایق را می‌م برای خواب شیرین صبحدم. و نتیجه‌اش می‌شود اینکه یکهو چشم باز می‌کنم و لیلی را با لبخند بالای سرم می بینم و علی را که پیش نگاه ناباور من بند و بساط لب‌تاب را برای کلاسش می‌چیند و هادی را که یا لباس می‌پوشد که برود و یا با دکتر فلان و مهندس بهمان تلفنی حرف می‌زند. من هم بی‌آنکه فرصت مرور خواب‌هایم را داشته باشم، میچپانمشان زیر بالشم و می‌روم. و روز شروع می‌شود با نان و پنیر و گردو و البته برای لیلی، کره. و لابلای بازی‌های لیلی ادامه پیدا می‌کند با برنج و کفگیر و قابلمه و هزاران بار باز و بسته شدن در یخچال و پس از گذر از میان‌وعده‌ها و جمع و جورها، تر و تمیز و مرتب می‌رسد به نهار. و بعد از نهار همه چیز دوباره به هم می‌ریزد و باز می‌رویم سر پلة اول. و الان می‌خواستم بقیه‌اش را بنویسم که لیلی گفت سلام و علی هم تا ۱۰ دقیقه دیگر باید برود سر کلاس. من هم باید بروم تا از زندگی جا نمانم.                                                                واقعا ناتمام

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها


berkeyniluo دکوراسیون داخلی و معماری narvangol sterawsapadd مجمع خیرین فرهنگ فاطمی سکوی هفتو هشتو نه پرسپولیس almanmever نرم افزار های حسابداری وبلاگ فنی مهندسی اصفهان زیبا